The Heir of Truth

The Heir of Truth

Legacy of Blood

«فریادهای خفه‌شده در اتاق می‌لرزید و هر شاهدی را تا مغز استخوان می‌لرزاند - چنان خشونت‌آمیز که حتی غرش طوفان را در ذهنشان خفه می‌کرد. ملکه آلدر، غرق در امواج جزر و مدی عذاب، مشت‌هایش را گره کرد تا اینکه کتان از خون خیس شد. درخت مقدس ساکت ایستاده بود، شاخه‌ها به احترام خم شده بودند، در حالی که آسمان - که تا دیروز آرام بود - اکنون به عنوان یک همراه سوگوار، عذاب او را به اشتراک می‌گذاشت.»

قابله‌ای که صورتش با خون ملکه سرخ شده بود، لرزید: «ملکه من، کمی دیگر صبر کن... فقط یک فشار دیگر...»

زمزمه‌ی آلدر مثل خرده‌های چوب به گوش می‌رسید: «می‌دانم... این بچه دیگر ناسپاس بودن دنیا را در چشمان من خوانده است. او در چنین دنیایی نفس نمی‌کشد.»

آخرین فریادش پیش از تولد خاموش شد. صورت برافروخته‌اش مانند موم مذاب رنگ‌پریده و رگ‌هایش ناپدید شدند. پسر در سکوتی سنگین‌تر از مرگ به دنیا آمد.

وقتی نوزاد را در کنار مادرش گذاشتند - که اکنون سکوت مطلق مرگ او را در خود فرو برده بود - ناگهان ناله‌ای سر داد، ناله‌ای شبیه به عود شکسته: نه برای زندگی، بلکه مرثیه‌ای برای گور.

شاه آتریوس، که با شنیدن اولین گریه نوزاد از آلاچیق سلطنتی بیرون دویده بود، در کنار تخت همسرش خشکش زد. لبخند پیروزمندانه‌اش پژمرده شد. چشمانش بر گنجینه بی‌قیمت قلبش - که حالا بی‌حرکت بود - قفل شده بود. ملکه، ماه قلمروشان، رفته بود.

او پیکر بی‌جان او را به زره سینه‌اش فشرد و زوزه کشید:

«آلدر! چشمانت را باز کن! پسرت را ببین! لطفا... آلدر!»

در برابر درخت مقدس، هر افسانه‌ای زانو زد - زانوهایی که طبق سنت بر زمین کوبیده می‌شدند. غرش جمعی آنها آسمان را لرزاند. درخت هر شکوفه‌ای را بر ملکه‌ی سقوط کرده‌اش بارید؛ آسمان غرید و اندوه خود را فرو ریخت و باران‌های سیل‌آسا بارید.

پس از ساعت‌ها سوگواری خاموش، آتریوس سرانجام از کنار بستر همسرش برخاست. او به ماما که پسرش را در آغوش گرفته بود نزدیک شد. پسر اکنون پاک شده بود، اما اشک از گونه‌های کوچکش جاری بود. پادشاه با صورتی خالی از هرگونه احساس، فرزندش را در آغوش گرفت و با لب‌های لرزان زمزمه کرد:

«پسر کوچولو... می‌دانم که تو آغوش این پادشاه و شوهر بی‌لیاقت را نمی‌خواهی، بلکه آغوش گرم مادرت را می‌خواهی.»

مرا ببخش.

من تو را آریایی می‌نامم - نامی که مادرت با عشق انتخاب کرد: آریایی، فرزند پاکی.»

سپس با صدای رعدآسا رو به جمعیت کرد و گفت:

«امروز، همه ما شاهد یک فاجعه بودیم. اما نمی‌توانیم تا ابد در سوگ غرق شویم. جنگی بزرگ به سمت ما در حرکت است. من یک همسر را از دست داده‌ام - شما یک ملکه را! با این حال، اکنون یک پسر باقی مانده است: آریان، که من او را نامگذاری کرده‌ام. او ولیعهد شماست. از او حمایت کنید... همانطور که زمانی از من حمایت کردید.»

مردم در سکوتی سنگین فرو رفتند؛ مشت‌هایشان گره شده بود، چشمانشان از غم متورم شده بود اما در عین حال از نفرتی خاموش می‌سوختند - گویی از آریان متنفر بودند. زیرا معتقد بودند که او ملکه‌شان را از زندگی ساقط کرده و نفرین دیرینه‌ی آنهاست.

سپس شاه آتریوس، در حالی که آریان را در آغوش داشت، به سمت دوردست‌ها حرکت کرد و در جنگل مرطوب و تاریک از دیدگان ناپدید شد. صورتش خیس بود - نمی‌توانست تشخیص دهد که از باران است یا از اشک‌های خودش. با این حال، در حالی که وارثش محکم به او چسبیده بود، به راه خود ادامه داد و به سمت کلبه‌ای ساده در اعماق جنگل پیش رفت. پسر بی‌وقفه در آغوشش گریه می‌کرد و باران، شنل سرخ او را خیس کرده بود - نه با خون دشمنان، بلکه با خون همسرش. صدای گریه بی‌وقفه آریان در جنگل طنین‌انداز شد، اما هیچ موجود زنده‌ای جرأت نمی‌کرد در حضور آتریوس تکان بخورد.

در کلبه به آرامی باز شد و زنی میانسال از آن بیرون آمد. پوست شفاف و چشمان کهربایی‌اش، خرد و تشخیص او را به وضوح منعکس می‌کرد. آتریوس به او نزدیک شد، سرش را کج کرد و با صدای آرامی گفت: «زینارفیل... من باید بروم. لطفا مراقب آریان باشید.»

زینارفیل در برابر آتریوس تعظیم کرد، اندوهش آشکارا نمایانگر سوگواری برای درگذشت ملکه بود. او آریان را در آغوش گرفت و خطاب به پادشاه گفت: «مطمئن باش، من پسرت را مثل پسر خودم بزرگ خواهم کرد. حالا برو.»

آتریوس با چشمانی بی حس و لبخندی بی روح پاسخ داد: «می‌دانم.»

سپس برگشت و رفت. شنل بلندش مثل بال شکسته‌ای تکان خورد.

زینارفیل به داخل کلبه برگشت و به دیوار تکیه داد. به آرین که حالا خواب بود خیره شد، در گوشش زمزمه کرد و گفت: «تو هم مثل پدرت، کوچولو، محکومی که از این جام بنوشی.»

زمزمه‌ای در اردوگاه نیروهای متفقین پیچید. سربازان بی‌وقفه پچ‌پچ می‌کردند تا اینکه یکی از فرماندهان فریاد زد: «این دیگه چیه؟! اینجا یه بازار لعنتیه؟ تله‌هاتون رو ببندید و به پست‌هاتون برگردید!»

یکی از سربازان گفت: «قربان، یکی از کبوترهای دیده‌بان همین الان از دشت بازرگان رسید. پیام می‌گوید ملکه آلدر مرده است... و آتریوس ناپدید شده است.»

فرمانده با لحنی خشمگین پاسخ داد: «می‌دانم! خب که چی، الان بروم به آن سگ کثیف لجندی تسلیت بگویم؟» سربازان از شرم و نفرت سرشان را پایین انداختند، سپس پراکنده شدند.

در چادر ابریشمی که با نشان هر پادشاهی گلدوزی شده بود، شورایی در حال برگزاری بود. نقشه جنگ روی میز چوبی آهنی پهن شده بود و همه چشم‌ها به شاه آندریاس که در رأس نشسته بود، دوخته شده بود. یکی از پادشاهان، بدون زره، با پوست رنگ‌پریده‌اش که از فلس می‌درخشید، خطاب به شاه آندریاس گفت: «اعلیحضرت! بهترین لحظه برای حمله همین الان است. غم از دست دادن ملکه، لگاندی‌ها را آسیب‌پذیر کرده است.»

شاه آندریاس پاسخ داد: «آسیب‌پذیر؟ فکر نمی‌کنم. اما بگذارید این را بگویم - شما که خودتان از نسل اژدها هستید، بهتر از هر کسی می‌فهمید: اژدهایی که برای جفتش سوگواری می‌کند، آتش داغ‌تری از خود بیرون می‌دهد!» سپس رو به دو پادشاه دیگر حاضر کرد و پرسید: «ضمناً... نظر شما چیست؟»

Download

Like this story? Download the app to keep your reading history.
Download

Bonus

New users downloading the APP can read 10 episodes for free

Receive
NovelToon
Step Into A Different WORLD!
Download NovelToon APP on App Store and Google Play