_آه... دیگه خسته شدم... تا کی؟ چرا هیچ سر نخ کوفتی ای ازش پیدا نمیشه؟!
امسال دومین سالی بود که به دنبال او میگشت،ولی همچنان هیچ اثری از او پیدا نبود.
پسرک با اینکه سن زیادی نداشت، اما اوایل ارتقاء مقامش بخوبی به تمام مافوق هایش ثابت کرد که لیاقت این ترفیع را داشته.
او به عنوان یک افسر وظیفه شناس در محل کارش از محبوبیت خاصی برخوردار بود.
چرا که در عین زرنگ و باهوش بودن،کاملا با جذبه و پر ابهت بود و علاوه بر زیر دست هایش، رئسای اون نیز احترام خاصی به او قائل بودند.
همه او را شخصی مغرور و با تحکم میشناختند، چرا که او شخصیتی اینگونه از خود ساخته بود.
شخصی موفق، پر ابهت،باهوش و دارای قدرت بدنی فوقالعاده عالی و اندامی ورزیده. هیچگاه پرونده ای وجود نداشته که به دست او حل نشده باشد.
پشت بر میز کارش در حال بررسی پرونده ای بود که به مدتی طولانی تمام زمانش را صرف او میکرد. به دنبال کوچکترین اثری از او!
صدای در شنید و هنگامی ک سرش را بلند کرد،همکارش،یا بهتر بگوییم هیونگ و نزدیک ترین شخصی که در زندگی اش به او بود را دید.
×کوک؟ تموم نشد؟ تا کی میخوای وقتتو صرف این پرونده کوفتی کنی؟دو سال فاکیه ک پشت این پرونده نشستی و داری سگدو میزنی... هیچکس نتونسته این پرونده رو حل کنه و بهتر بگم هر کس پرونده رو به عهده گرفت فرداش مرد! البته جای تعجب داره ک تو هنوز زنده ای/:
_هیونگ!
×چیه؟! راس میگم خو!
به ناگه خشم پسر را در برگرفت و با لحنی تند جواب داد:
_مستر کیم فاکینگ سوکجین! اون لعنتیا خونواده ی منو کشتن! جلوی چشماممممم! به تیر بستنش!! و من تنها چیزی ک تونستم بعد جسدشون ببینم ی نامه ی کوفتی بود. و حدس بزن توش چی نوشته بود؟ "هر کسی ک به پر و بال بلک ولف(گرگ سیاه) بپیچه سر انجامش همینه." این ینی چی هیونگ؟ اون عوضیا فقد بخاطر اینکه پدرم داشت وظیفشو انجام میداد خونوادمو نابود کردن. من فقد چند سال داشتم که بدون خونواده بزرگ شم هیونگگگ؟! من فقد 15 سالم بود. اگه انتقام خون خونوادمو نگیرم آتیشم نمیخوابه.
لحن پسرک رفته رفته تند تر و سر انجام به داد و عربده کشیده شد. خون جلوی چشمانش را گرفته بود و اشک از چشمانش سرازیر...
×هی پسر آروم باش... منظور بدی نداشتم. من فقد نگرانتم پسر. آروم باش.. بیا اینجا
ب سمت پسرک رفت و او را به آغوش کشید. الحق ک آغوش های او برای پسر کوچکتر آرامبخش جانش بود.
پسر کوچک تر کمی آرام شد و از آغوش پسر بزرگتر. بیرون آمد. دستی بر صورتش کشید...
_هیونگ من معذرت میخوام. نباید داد میزدم سرت
×هی عب نداره. میدونی ک من چقدر بخشندم؟این هیونگ بخشنده و هندسام تو رو بخشید.. پس نیاز نیس دیگ ناراحت کنی خودتو بانی کوچولوی هیونگ(:
جونگ کوک خنده ی محوی به هیونگ مغرورش کرد و گفت:
_هیونگ! کل ابهتمو زیر سوال بردی با این لقبی ک روم گذاشتی! مطمعن نیسم اگ بقیه بشنون دیگ احترام سرشون بشه!
×بانیییییی... کوکییییی.. خرگوش هییوووونگگگ
_هیونگگگگگ
×اوکی اوکی...نمیگم..ولی در صورتی ک منو به خونت شام دعوت کنی امشب... میخوام مطمعن شم استراحت میکنی.
پسر کوچکتر با حالتی پوکر به او نگاه کرد
_هیونگ باج گیری بهت نمیاد... ولی باشه.
×پس من میرم بعد از پایان ساعت کاری پایین تو ماشین منتظرتم.
_باش
.
.
.
ساعت 9 شب بود و هنگام پایان کارش... از جا برخاست و کتش را برداشت و بر تن کرد و دستی بر سر روی خودش کشید.
از اتاق کارش بیرون آمد و به سمت آسانسور قدم برداشت.
دکمه ی آسانسور را زد و اندکی بعد هنگامی ک در باز شد مردی ناشناس با لباس هایی مشکی و کلاهی لبه دار بر سر که چهره اش را مخفی و او را کاملا مشکوک نشان میداد، نمایان شد.
بی اهمیت وارد آسانسور شد. آن مرد ناشناس کاملا واضح به پسر کوچک تر خیره بود به طوری ک پسر کوچکتر سنگینی نگاه او را بر خود حس کرد.
آسانسور ایستاد و به همراه پسر کوچکتر، آن مرد ناشناس نیز پیاده شد و به سمتی رفت.
برای افسر، بوی عطر آن مرد بسیار آشنا بود، چرا که او حس میکرد در روز های اخیر آن عطر به مشامش خورده و گویی بوی آن عطر را میشناسد.
در طول مسیرش تا ماشین پسر بزرگتر در فکر آن مرد ناشناس بود. وارد ماشین شد و بی صدا نشست.
×هی پسر چرا انقد تو خودتی؟!
پسر بزرگتر هنگامی ک بیش از نیمی از مسیر را رفته بود و سکوت پسر کوچکتر را دیده بود با لحنی ک کاملا کنجکاوی او را نشان میداد پرسید.
_عااام. چیزی نیست. هیونگ نظرت چیه غذای آماده سفارش بدیم؟ من واقن خستم و حوصله ی درست کردن غذا رو ندارم
×اوه. الان مثلا بحث رو عوض کردی؟ ولی اوکی. سر راه ی فست فودی هس بریم اونجا؟
_بریم
به مقصد رسیدند و بعد از صرف شام و حساب کردن آن توسط پسر کوچکتر، هر یک به سمت خانه شان راه افتادند.
پسر کوچکتر وارد آپارتمان و واحد خود شد. به سمت خانه اش حرکت کرد و رمز در را زد و وارد شد.
بعد از گرفتن دوشی کوتاه و خشک کردن موها و پوشیدن لباس هایش، بر روی تختش رفت و آماده برای خواب شد...
"*کوکیییییی... کجاییییی؟بیا مامان غذا حاضره.
_الان میام ماماااانننن.
از اتاق بیرون رفت.
اما همانکه قدم بر بیرون از اتاقش نهاد، چیزی سفید رنگ مانند برف بر سر و رویش در حال بارش بود و پدر و مادرش نیز با کلاه تولدی بر سر و چهره ای خندان، دید.
شوکه شده بود. چطور متوجه آن سر و صدا ها نشده بود؟! با خودش فکر کرد.
و لحظه ای بعد، ب گونه ای ک انگار متوجه چیزی شده باشد خوشحال از سر و گردن مادرش آویزان شد.
_وااااااای مامانیییییی... مرسیییییی.
*یا پشم. کوکی بیا پایین. بذا اول بفهمی چخبره بعد از سرو کولمون آویزون شو
مادرش با خنده و محبت گفت.
پسرک با چهره ای ک ب قرمزی میزد، با خجالت از گردن مادرش پایین آمد.
این یکی از عادت های او بود. هنگامی ک خوشحال میشد کنترل خود را از دست میداد و سوار بر گردن هرکس ک جلوی او بود میشد.
به ناگه پدرش به سمت او آمد و او را بر شانه هایش انداخت و به سمت سالن برد.
پسرک میخندید و دست و پا میزد. بسیار خوشحال و هیجان زده بود.
مگر سالی چند بار تولد تکرار میشد و او میتوانست هر دفعه با خوشحالی کنار خانواده اش جشن بگیرد؟
دور میزی در کنار هم نشسته بودند و با خوشحالی کیک را میبریدند.
بعد از خوردن کیک پدر و مادر او تصمیم گرفتند آهنگی را بگذارند و شروع بر پایکوبی کردند.
پسر کوچکتر آرام و با چهره ای ذوق زده بر روی مبلی نشسته بود و با عشق به پدر و مادرش که با هم میرقصیدند نگاه میکرد. اما به ناگه....
صدایی مهیب و وحشتناک گوش های پسر را پر کرد. از ترس بر زیر میز پناه برد.
از آنجا به داخل سالن نگاهی انداخت و دید چیزی با شتاب بر سر و روی پدر و مادرش اصابت میکند.
زبانش گرفته بود و چیزی نمیتوانست بر زبان بیاورد.
چشم هایش را بست و به ناگه چنانکه که گویی زمانه بر دور سرش میچرخد، سرش بر زمین افتاد و از هوش رفت...
مدتی گذشت و چشم هایش را به آرامی از هم باز کرد. نگاهی به اطرافش انداخت.
هنوز درکی از موقعیت کنونی اش نداشت که چرا در عوض تخت گرم و نرم خودش بر روی زمین سخت بر خواب رفته بود.
کمی گذشت و سر پا شد و اندکی گذشت تمام صحنه های قبل از هوش رفتنش را بیاد آورد. نمیتوانست باور کند چنین اتفاقی پیش آمده باشد. اما...
همانکه که بر پاشنه ی پاهایش چرخید...
چیزی که بر جلوی چشمانش میدید باعث شد رنگ از رخساره اش بیفتد.
چنانکه گویی چهره اش بر سفیدی گچ دیوار میزد.
قدمی ب جلو برداشت... نه... نمیتوانست... امکان نداشت... آنها پدر و مادرش نبودند که بین دریایی از خون چشم بر جهان بسته بودند و تنِ بیجانشان بر روی زمین افتاده بود... قدمی دیگ برداشت و.... "
به ناگه بر حالتی نیم خیز و با چشمانی باز و گرد بر روی تختش نشست...
آه که باری دیگر کابوس آن شب کذایی را در خوابش دیده بود.
بدنش از شوک و ترس غرق در عرق شده بود. از آن شب کذایی تاکنون تمام آن صحنه ها هر شب در خواب هایش تکرار میشد و او در تمام این 7 سال که به سختی پشت سر گذاشته بود، خوابی راحت نداشت.
در صدمی از ثانیه برخاست و به سمت هر آنچه که شکستنی بود هجوم برد و آن ها را بر زمین کوبید.
چنانکه گویی صدای شکستن آن ها دردی از قلب شکسته اش دوا میکرد.
این همان صدایی بود ک هنگام مرگ خانوادهاش شنیده بود.
صدای شکستن روح و روان و قلبش.
با چهره ای در هم و مو هایی ژولیده رو به روی آیینه ایستاد و به چهره ی خودش در آیینه نگاه کرد.
_میبینی مامان؟ میبینی بابا؟ این وضعیتیه که من الان توشم.میبینین پسر عزیز دردونتون الان چقدر شکسته؟
رفته رفته بغضش شکست و اشک چشمانش را فرا گرفت.
با صدایی گرفته داد میزد :
_میبینیننننن؟ این شده وضع من الاااااان.. وضعیتی که اون حرومزاده های عوضیی با کشتن شما به سر من اوردننننن و من حتی کوچکترین نشونه ای ازشون ندارم. قسمممم میخورممم تا زمانی ک گیرشون ننداختم و تا آخرین قطره ی خونشون رو از بدنشون نکشیدم بیرون دست از سرشون بر نمیدارم. قسم میخورمممممممم.
ناگهان صدایی در اتاق پیچید. صدای شکسته شدن آیینه بر اثر مشت های محکم پسر...
چنان محکم بر ایینه مشت میزد که گویی قاتل خانواده اش درون آیینه قرار داشتند.
به سمت تخت رفت و خودش را کنار تخت انداخت و در حالی که یک پایش بر روی زمین دراز و یک پایش جمع و آرنج یکی از دست هایش بر روی پای جمع شده اش بود،نشست.
خون مانند دریایی خروشان از بدن گرم و غرق از عرق پسر کوچکتر که از حرص، عصبانیت و غم بر روی بدنش بود، از انگشتان دستش سرازیر بود.
_مامان... کجایی الان؟ اون روزایی که برام تولد میگرفتین و سوپرایزم میکردین کجان؟ پاپا.. من همیشه میدونستم وقتی میگفتی تو اتاق با مامان بازی میکنی و اون صداها،صداهای خنده ها و شوق تو و مامان بود، داشتی دروغ میگفتی
تکخنده ی تلخی کرد و اشک هایش بیشتر از قبل سرازیر شد
_چیه؟ فک کردین نمیدونستم؟ ی رازی بین خودمون باشه هااا. امیدوارم وقتی دوباره همو دیدیم دعوام نکنین. من همیشه دور از شما وقتایی که یهو میومدین تو اتاقم و من هندزفری تو گوشم بود و شما میگفتین داری چیکار میکنی و من میگفتم دارم فیلم آموزش میبینم، فیلم های پورن داشتم میدیدم...
و سپس سرش را پایین انداخت. با صدایی شکسته و سرشار از غم و افسردگی به آرامی لب زد:
+میدونستم تو روز تولدم هیچوقت دعوام نمیکنین.. برای همین میخواستم یه چیزی بهتون بگم...میخواستم بهتون بگم اولین بوسم رو با یه دختر تجربه کردم. اولین عشق دوران دبیرستانم... ولی هیچوقت وقت نشد. چون...
چشمانش را بر هم فشرد و به سختی در ادامه گفت:
+اونم بعد از شما ترکم کرد. خودم شاهد بوسش با یه پسر دیگه بودم.
و ناگهان مانند دیوانه ای مست در حین گریه کردن، بلند خندید.
+فکر کنم این سرنوشت منه...که بخاطر آدمای مهم زندگیم بشکنم.
اندکی بعد با همان اوضاع و وضعیت همانطور که حرف هایی با لحنی دردناک و شکسته میگفت، به خواب رفت.
Download NovelToon APP on App Store and Google Play